کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

یک سال و هشت ماهگی ...

از مامان به کبان ... پسرک بیست ماهه بیستِ بیستِ بیستِ من دوستت دارم ... دوستت دارم و انقدر من رو وابسته خودت کردی که توان یک لحظه جدایی از تو رو ندارم ... انقدر خوش اخلاق و خوش مشربی که هر کسی که میبینتت ناخواسته مجذوبت میشه ... همه میگن شیرینی و خوش اخلاق و صدالبته باهوش ... یه وقتایی احساس میکنم با یه آدم بزرگ طرفم ... با آدم بزرگی که منِ درونی خودش رو میشناسه و میخواد خودش رو ثابت کنه ... انقدر سعی در قبولوندن تواناییهات به ما داری که مدام در حال انجام کارهایی هستی که به دیده اطرافیان خیلی بزرگتر از سنته ... خلاصه که این روزا شدی یکی یه دونه من و بابایی و عزیز دردونه خونه مامان جون اینا و نمکدون خونه خاله ها و دایی حمید .....
11 اسفند 1392

آقای کنجکاو ...

آخرین روزهای بیست ماهگیت رو داری به کنجکاوی و شیطنت های گاها خطرناک میگذرونی که این روزا ارامش من رو گرفته ... راستش رو بخوای دیگه نمیتونم روی کاری تمرکز کنم چون همش باید چشمم به شما باشه و مراقب باشم به خودت صدمه نزنی ... یکی از کارهایی که جدیدا یاد گرفتی اینه که یه چیزی بذاری زیر پات و بری بالا و شعله های گاز رو کم و زیاد کنی یا ببینی چی تو تابه و قابلمه است ... منم همه غذاها رو روی شعله های عقبی میپزم اما خوب همش یه ترسی تو جونمه ... تازه به همه اینا کم و زیاد کردن شعله و سوختن یا نپختن غذاها رو هم اضافه کن والبته شانس آوردیم که من مدام میپامت و حواسم بهت هست و پشت سرتم ! خیلی باحالی ،برای حفظ تعادل بیشتر دو تا سطل گذاشتی زیر...
10 اسفند 1392

عشق انار !!!

خیلی خوشم میاد ،مثل خودمی ،تقریبا همه اخلاقات ،یکیشم اینکه عاشق میوه ای ! البته در اینکه شما خیلی انار دوست داری شکی نیست ،اما خوب من خیلی قدرت ریسکش رو نداشتم توی خونه بهت بدم و بیشتر مواقع خونه مامان جون اینا و تحت نظر مامان جون انار میخوردی ،توی خونه هم برات آب انار میگیرفتیم ... این روزا هم از اونجایی که شما مدام توی کمینی تا ببینی کی در یخچال باز میشه تا بپری توش و مثل سینما وایستی به تماشا بنده خیلی دست به عصا در یخچال رو باز و بسته میکنم اما خوب امروز که داشتم با مریم جون تلفنی حرف میزدم و از توی یخچال رب برمیداشتم نفهمیدم اصلا کی شما پاتک زدی به کشوی انارها و یه انار برداشتی و در رفتی که من ندیدم ... تلفنم که تموم شد دیدم زیادی...
7 اسفند 1392
1