یک سال و هشت ماهگی ...
از مامان به کبان ... پسرک بیست ماهه بیستِ بیستِ بیستِ من دوستت دارم ... دوستت دارم و انقدر من رو وابسته خودت کردی که توان یک لحظه جدایی از تو رو ندارم ... انقدر خوش اخلاق و خوش مشربی که هر کسی که میبینتت ناخواسته مجذوبت میشه ... همه میگن شیرینی و خوش اخلاق و صدالبته باهوش ... یه وقتایی احساس میکنم با یه آدم بزرگ طرفم ... با آدم بزرگی که منِ درونی خودش رو میشناسه و میخواد خودش رو ثابت کنه ... انقدر سعی در قبولوندن تواناییهات به ما داری که مدام در حال انجام کارهایی هستی که به دیده اطرافیان خیلی بزرگتر از سنته ... خلاصه که این روزا شدی یکی یه دونه من و بابایی و عزیز دردونه خونه مامان جون اینا و نمکدون خونه خاله ها و دایی حمید .....